(شعله ی عشق)
دلبر آمد ز ره و چهره برافروخته بود
که مرا خرمن عقل و دل و دین سوخته بود
به تفرج گل من تا به چمن گام نهاد
لاله را آتش حسرت به دل افروخته بود
همچو شمعی که بسوزد تن پروانه ی زار
روی او شمع دل عاشق دلسوخته بود
خال او عکس سیه مردمک چشم من است
بسکه این دیده نظر بر رخ او دوخته بود
با نگه مرغ دلم از قفس سینه ربود
گویی از تیر نگه صید دل آموخته بود
بس دل غمزده همچون دل شیدایی من
در خم زلف شکن در شکن اندوخته بود
دست خیاط ازل جامه ی زیبایی را
با تناسب به قد و قامت او دوخته بود
شعله ی عشق که از چهره ی شیرین برخاست
آتشی در دل فرهاد برافروخته بود
غم مخور (شمس قمی) گر به رقیبت بفروخت
زآنکه پیش از تو بسی بهْ ، ز تو بفروخته بود
شادروان سید علیرضا شمس قمی
برچسب : نویسنده : shamseqomi بازدید : 65