(شعله ی عشق) دلبر آمد ز ره و چهره برافروخته بودکه مرا خرمن عقل و دل و دین سوخته بود به تفرج گل من تا به چمن گام نهادلاله را آتش حسرت به دل افروخته بود همچو شمعی که بسوزد تن پروانه ی زارروی او شمع دل عاشق دلسوخته بود خال او عکس سیه مردمک چشم من استبس, ...ادامه مطلب
(غروب عشق)بس در فراق دلبر جانان گریستمخوناب دل ز شاهرگ جان گریستماز چشمهٔ دوچشم ز چشم انتظاریاشچون دجله و فرات خروشان گریستماز رشک ماهِ عارض آن شبچراغ عمر ـچون اشک شمع، کنج شبستان گریستمغایب چو شد ز , ...ادامه مطلب
«خمخانه ی عشق» تا شدم گرم دل از شمع رخ دلبر خویشهمچو پروانه زدم شعله به بال و پر خویش آتش عشق وصال تو چنان سوخت مراکه نباشد خبرم زآتش و خاکستر خویش دلبرم برد چو در نزد وفا مهره ی مهر...بسته بر روی منِ, ...ادامه مطلب