روزی مَلِكی بزمی از اشراف بياراست
وز كارگر و برزگر آن بزم، تهی خواست
آماده چو شد محفلِ اعيان و بزرگان
بس ساغر و پيمانه عيان شد ز چپ و راست
گرديد مَلِک، غَرّه از آن جاه و جلالت
كآن بزم به گلگون میِ شاهانه بياراست
چون گشت ملک مست، از آن بادهٔ گلرنگ
گفتا به حريفان كه جهان دُردكش ماست
نوشيم می سرخ و سلامت همه ياران
كاين جام ز جام جم و کِی نيست كم و كاست
ناگاه ز یک گوشه، یکی برزگر پير...
ناخوانده به بزم آمده ناگفته ز جا خاست
گفتا: مَلِكا ! اين می گلفام كه بينی...
هرچند ز انگور بود خون دل ماست
از همت ما شاخه ى رَز ، پر ثمر آمد
چون تاک خميديم كه شد كار ملک راست
اين سفره كه از زحمت ما گشته مهيا
ما را ز سر سفره ملک بهر چه پيراست
بر ما بدهی رنج و به بيگانه دهی گنج
از غير نشايد گِله از ماست كه بر ماست
(شمس قمی) از جور كسان شكوه نشايد
جايی كه چنين ظلم ز تدبير ملک خاست
زنده ياد: سید علیرضا شمس قمی 1355
https://telegram.me/shamseqomi
برچسب : نویسنده : shamseqomi بازدید : 98